فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره

من و فرشته هام...

رفته بوديم خونه آوا جون و نانا...

٥شنبه ساعت 7 عصر راه افتاديم سمت خونه آوا جون، 9 شب رسيديم...جاده خيلي شلوغ بود. عمه فريبا با محمد و هانيه هم اونجا بودن...البته بعد از عقد عمو و خاله رفته بودن كه يه مدت پيش نانا بمونن...آخه عمه فريبا دوباره ني ني دار شده اونم كاملا" ناخواسته...اين مدت هم طبق معمول ويار شديد داشته همراه با معده درد و بي اشتهايي زياد... خدا بقيشو بخير كنه. به گفته خودش الان ني نيش 50 روزه است. ان شاا... به سلامتي و راحتي اين روزا و ماهها را پشت سر بذاره و ني نيشو دنيا بياره! خلاصه وقتي رسيديم عمه خواب بود. يه ساعت بعدش آوا جون و عمو مجتبي هم كه رفته بودن ويلاي عمه رويا،‌ اومدن خونه. ديروز تو با هانيه و محمد كلي بازي...
19 شهريور 1390

مباركـــــــــــــــــــا بــــــــــــــــــــاد....

امروز 17 شهريور و 9 شواله...يعني دو سال قمري عسل مامان امروز تموم ميشه و وارد سومين سال زندگيش ميشه..هورااااااااااااا!!!!       حالا ديگه دخملي واقعا" برا خودش خانومي شده...كم كم داره ياد ميگيره كه هر وقت لازمه بره دستشويي به مامان بگه... ديگه بهونه شير را نميگيره...شيرخشك تعطيل شده...هر وقت خوابش مياد ميگه مامان مامان لالا! عاشق آب بازي و حمومه، البته از شستن موهاش خوشش نمياد..كلي كلمه و جمله جديد ياد گرفته... اسم همه خاله ها، دايي ها و عموها، عمه ها و بچه هاشونو ميگه.. خودش غذاشو ميخوره ..البته اين مورد را از اول دخملي مستقل بود و از همون شش هفت ماهگيش خودش قاشقشو ...
17 شهريور 1390

مباركــــــــــــــــــــــــــــ ... مباركــــــــــــــــــــــــــــ ...خاله رفت خونه بخت......

اين چند روزه سرمون فوق العاده شلوغ بود...خب معلومه.. عقد و عروسي همينه ديگه! مخصوصا" اگه از اقوام درجه يك عروس يا داماد باشي...حالا اگه از دو طرف هم جزء خانواده عروس و داماد باشي كه ديگه گفتن نداره... عروسی خاله و عمو...چي ميشه! دخملي عسل يه خاله داره كه خيلي هم دوسش داره حالا شده زن عمو براش..ههههه... بزار از قبلترش برات بگم.. چهارشنبه هفته گذشته كه عيد فطر بود...ناهار خونه آوا جون بوديم. عصرش همراه خاله صفو و آواجون و مامان مرجان راه افتاديم رفتيم سمت كازرون..شام خونه آقا جون بوديم ... عمه فريبا، عمه رويا و عموها هم اومده بودن.  بعدش آواجون و بقيه برا خواب رفتن خونه عباس آقا...فردا و پس فرداش هم كه تع...
14 شهريور 1390

مثل برق گذشت......

دختر نازم دقیقا" سی روز دیگه دو سالت تموم میشه و وارد سومین سال زندگی میشی... یعنی با امروز ٧٠٠ روزه که جمع دونفره من و بابایی با ورود گل باغ زندگیمون سه نفره شده ..... دو سالی که با همه خاطرات شیرین و بعضا" تلخش خیلی زود گذشت...دقیقا" به سرعت برق...اولین صدای گریه ات که خیلی خوشحالم کرد و برایم پر از معنا بود...اولین لبخندت...اولین بار که بهت واکسن زدیم...اولین بار که غلت زدی...اولین نشستن...اولین ایستادن...اولین قدمها...اولین کلمه ...اولین جمله که گفتی... اولین بار که مریض شدی...اولین و ان شاا... آخرین باری که بستری شدی و تا صبح من و بابایی بالای سرت نگران و ناراحت نشسته بودیم...همه و همه خاطراتیست که در ذهنم مرور میکنم.....
7 شهريور 1390

علي جون اومده....

دوشنبه هفته گذشته مصادف با 21 رمضان كه مامان جون اينا رفته بودن خونه خاله صفو افطاري فرداش نزديكاي ظهر برگشتن و علي جون را هم با خودشون آوردن تا چند روز نگهش دارن و خاله زودتر بتونه پايان نامه شو جمع و جور كنه و راحت تر به كاراش برسه. وقتي علي را بغل خاله صدي ديدي يك ذوقي كردي كه نگو ..قاه قاه خنديدي و گفتي ايي..... حالا چند روزه كه شماها با هميد...ميونتون خوبه ولي امان از روزي كه سر يه چيز دعواتون بشه يا به خاله صدي گير بدين كه بغلتون كنه...اون يكي ديگه كوتاه نمياد همش جيغ و داد و هل دادن، گيس و گيس كشي و آخرش هم گريه...دائم يكي بايد چهار چشمي مواظبتون باشه كه يه وقت مشكلي بينتون پيش نياد...با همه اين اوصاف موقع خ...
5 شهريور 1390
1